اوقيانوس عشق







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 


 

احتمالا كار شما تا يه هفته اي تموم ميشه ولي بهتر از امروز شروع كنيد تا كارا زودتر اماده بشه

 

 

و بعد رو به فرهمند گفت پس مهندس همتي كجاست؟

 

 

فرهمند - من بيدار شدم تو اتاق نبود احتمالا رفته بيرون

 

 

اريا نژاد - يعني نمي دونستن امروز بايد بريم سر زمين؟

 

 

فرهمند - چه عرض كنم

 

 

در همين موقعه در وردوي باز شد و وارد شد

 

 

همتي - ببخشيد دير كه نكردم

 

 

اريا نژاد با حالت معترضي گفت نه همين الان مي خواستيم بريم

 

 

اريا نژاد - شما صبحونه خورديد

 

 

معلوم بود نخورده چون چشش به ميز بود ولي با نگاهي كه به جمع كرد گفت ممنون ميل ندارم بهتره بريم

 

 

موقعه خارج شدن با همه سلام و عليك كرد الا من

 

 

منم شونه هامو بالا انداختمو سوار ماشين شدم

 

 

مسافت زيادي تا زمين نبود و براي همين زود رسيديم

 

 

بعد از بررسي شرايط و مكان و مصالح بايد كارمو شروع مي كردم

 

 

اينطوري اگه كارم تموم ميشد سريعتر مي تونستم برگردم تهران و از دستشون خلاص مي شدم

 

 

فقط مشكلم اين بود كه بايد با همتي كار مي كردم و اين برام سخت بود

 

 

بايد خودمو به بي خيالي مي زدم وگرنه تا اخر اين سفر كاري رو براي خودم زهر مي كردم

 

 

همه در حال بحث بوديم

 

 

كار چنداني ديگه اونروز براي من اونجا نبود به اطراف نگاه كردم منظره هاي قشنگي اون اطراف بودن كه ادم از ديدنشون سير نميشد

 

 

چند قدمي كه جلو رفتم... جلوي پامو نگاه كردم اگه حواسم نبود و جلوتر مي رفتم پاهام توي گلهايي فرو مي رفت كه انگار روشونو خاك گرفته بود و در نگاه اول كسي متوجه گلهاي زير خاك نميشد

 

 

نگاهي به عقب كردم همتي در حال حرف زدن با تلفن بود

 

 

دوباره موزيانه فكري كردم

 

 

از روي گلا پريدم و رو به طرف همتي كردم

 

 

در حال حرف زدن به من نگاه مي كرد

 

 

لبخندي از شيطنت حوالش كردم انگار تعجب كرد

 

 

برگشت و به عقب خودش نگاه كرد و همچنان در حال حرف زدن بود و من همچنان لبخند ژكوندمو مي زدم

 

 

واون همچنان متحير تو كارمن بود كم كم به طرفم امد مي دونستم مي خواد حرفي بزنه در تلافي سيلي ديشب.

 

 

براي همين با هر نزديكتر شدنش لبخندم پر رنگتر مي شد از خنده ام اونم به خنده افتاده بود

 

 

انگاري فكر مي كرد منو رام كرده و يا اينكه احساس گناه مي كنم و براي معذرت خواهي اينطوري مي خندم تا از دلش در بيارم و لي بيچاره خبر نداشت چه نقشه شومي براش در نظر گرفته بودم.

 

 

درست يه قدم مونده به گلا وايستاد

 

 

همتي - چيزي شده خانوم كاشاني؟

 

 

من بدون حرفي چند قدم عقب رفتم و همچنان لبخند رو لب و بدون حرف بهش نگاه كردم

 

 

چشاشو تنگ تر كرد و سرشو كمي مايل به چپ كج كرد و باديده ترديد به من نگاه كرد

 

 

خواستم حرفي بزنم بلكه جلوتر بياد ولي انگار قصد امدن به جلو رو نداشت

 

 

براي همين گفتم اقاي همتي به نظرتون نقشاها تا يه هفته اي اماده ميشه يا بايد بيشتر بمونيم

 

 

انگار خيالش راحتر شده باشه خواست حرفي بزنه يه قدم ديگه به طرف من برداشت و درست در همون لحظه تا زانو با يه پاش تو گلا فرو رفت و كنترلشو از دست داد و واژگون شد

 

 

از خنده در حال انفجار بودم

 

 

چنان دادي زد كه فكر كنم هر كي از اونجا رد ميشد به گمانش چه اتفاقي افتاده باشه

 

 

خودمو به كوچه علي چپ زدم

 

 

- اي واي چي شد مهندس هواستون كجاست لازم نبود به خاطر يه سيلي اينكاراو بكنيد از شما بعيده ديگه بچه نيستيد اين گل بازيا براي چيه ؟

 

 

و بايه پوزخند كه همراه با خنده بلندي كه فقط منو اون مي شنيدم ازش دور شدم خودشو زود جم و جور كرد ولي نمي دونم چرا تو بلند شدن دچار مشكل شده بود

 

 

و لي با هر جون كندني بود خودشو بلند كرد.

 

 

از كارم پشيمون شدم تو همين فاصله مهندس فرهمند و صمدي هم به كمكش امدن

 

 

صمدي – اين گلا كجا بودن ادم اصلا متوجه شون نميشن

 

 

همتي رو به من كرد بله براي ادماي بي خيالي مثل منو شما قابل ديدن نيست

 

 

خودمو زدم به اون راه

 

 

اقايون بهتر نيست بريم

 

 

همگي سوار ماشين شديم همتي تمام لباساش گلي شده بود ولي احساس مي كردم درد داره چون چهرش مثل هميشه نبود كمي قرمز و رو به كبودي مي زد

 

 

غرورم اجازه نمي داد كه ازش بپرسم تا رسيدن به ويلا هم حرفي ردو بدل نشد

 

 

سريع به اتاقم رفتم و بعد از يه استراحت كوتاه براي ناهار پايين امدم

 

 

همه بودن جز همتي دلم نمي خواست نظر كسي رو جلب كنم

 

 

براي همين سعي كردم از يه راه ديگه دربارش بپرسم رو به اريانژاد

 

 

نظرتون درباره نقشهاي پروژه موج چيه بهتر نيست از اونا هم استفاده كنيم

 

 

اريانژاد-بايد يه نگاهي بهشون بندازم ولي به نظرم اونا هم بد نيست بهتره نظر مهندس همتي رو هم بپرسيم

 

 

بله حق با شماست راستي مهندس كجان براي ناهار نميان؟

 

 

در اين ميون فرهمند گفت : خسته بودن معذرت خواستن و گفتن ميلي به غذا ندارن

 

 

با خودم گفتم اون كه صبحونه هم نخورد يعني هنوز گشنه اش نشده

 

 

نمي دونم چرا اشتهام كور شد به جز چندتا لقمه غذا بيشتر نتونستم بخوردم و زودتر از همه بلند شدم و براي خودم و بقيه چاي ريختم

 

 

همه نشسته بودن ومن به همه چايي تعارف كردم

 

 

خودم اخر سر روي يكي از راحتيا ولو شدم و فنجون چايي رو به لبام نزديك كردم همه درباره كار حرف مي زدن ولي فكر من درگير بود و متوجه حرفاشون نمي شدم

 

 

خانوم كاشاني

 

 

خانوم كاشاني

 

 

هان يعني بله

 

 

اريانژاد - حواستون كجاست ؟

 

 

ببخشيد داشتم درباره چيزي فكر مي كردم شما چيزي پرسيديد؟

 

 

گفتم امروز بعدظهر ما براي بقيه كارا بايد به شركت مهندسي ...سر بزنيم شما هم تو اين مدت مي تونيد با مهندس همتي رو نقشه ها كار كنيد و درباره نقشه هاي پروژه موج هم تبادل نظر كنيد

 

 

اوه بله

 

 

بعد از خوردن چايي همگي براي استراحت كوتاهي رفتن و من هنوز نشسته بودم نمي دونم چرا نگرانش شده بودم

 

 

چهره رنگ پريدش منو بيشتر نگران مي كرد ولي فعلا كاري از دستم بر نمي امد مجبور بودم صبر كنم .

 

 

به اتاقم رفتم و خواستم با لپ تاپ شروع به كار كنم ولي ذهنم درگيرتر از اوني بود كه بتونم متمركز رو كارم بشم

 

 

لپ تاپمو بستم كنار پنچره رفتم تا يك ساعت هي مثل پاندول ساعت عرض كوچيك اتاقو طي كردمو برگشتم

 

 

صدايي از طبقه پايين شنيدم انگار داشتن مي رفتن بيرون از پنجره رو بيرونو نگاه كردم همشون بودن به جز همتي

 

 

جالب بود هنوز نمي دونستم اسمش چيه چون تا اون لحظه برام مهم نبود.

 

 

بعد از رفتنشون سري شالمو سر كردم از اتاق زدم بيرون خواستم

 

 

سريع برم طرف اتاقش ولي به ياد اوردم اون از صبح چيزي نخورده سريع به طرف اشپزخونه رفتم غذاي ظهر رو گرم كردم و با يه ليوان چايي بالا رفتم.

 

 

تا رسيدم دم در مردد شدم حالا كه مي تونستم برم تو غرور امده بود سراغم

 

 

با خودم گفتم غذا اوردنم براي چيه شايد با اين كارم منو مسخره كنه بهتره براش نبرم سيني غذا رو سريع بردم تو اتاقم دوباره پشت در رسيدم

 

 

بازم با خودم گفتم وا چرا مسخره كنه حتما حال مساعدي نداره بهتره غذا رو براش ببرم چي ازم كم ميشه باز سرمو با تاسف تكون دادم دوباره سيني رو از اتاقم برداشتم و پشت در

 

 

و باز اون افكار مسخره اخر سر چشامو بستم و با خودم گفتم 1 2 3 حالا و به در ضربه زدم

 

 

صدايي نيومدبازم در زدم ولي بازم صدايي نيومد

 

 

نكنه رفته ولي چرا من نديدمش

 

 

دست رو دستگيره در گذاشتم و اروم درو باز كردم

 

 

يه اتاق مثل اتاق من فقط با اين تفاوت كه دوتا تخت توش بود و ميزي كه روش يه لپ تاپ بود

 

 

اروم تا وسط اتاق رفتم ولي خبري ازش نبود سيني غذا روي نزديكترين ميز گذاشتم

 

 

به طرف لپ تاپ روي ميز رفتم انگار د اشت رو نقشه ها كار مي كرد

 

 

كمي كنجكاوي كردم كار ش جالب بود و كاملا حرفه اي به صراحت مي تونم بگم كارام دربرابرش هيچ بودن كمي ور رفتم تا خوب كارشو نگاه كنم

 

 

همتي - نظرتو چيه خانوم انتقام جو؟

 

 

از ترس قالب تهي كردم و جيغي از ترس زدم به در دستشويي نگاه كردم به چار چوب در تكيه داده بود و نظار گرمن بود.

 

 

ببخشيد قصد فضولي نداشتم ... نمي دونستم چي بايد بگم چشمم به سيني غذا افتاد

 

 

اهان براتون غذا اوردم

 

 

همتي - من ازتون غذا خواستم؟

 

 

چهره اش در هم بود و خسته و ديگه مثل سابق شوخ نبود وتوش بويي از اذيت كردن هم نمي امد

 

 

ببخشيد فكر كردم گرسنه هستيد نبايد فضولي مي كردم با اجازه

 

 

با وجود بلاهايي كه سرش اورده بودم دلم نمي خواست اونطوري با من بر خورد كنه بهم بر خورده بود

 

 

و سريع به طرف در رفتم كه ته مونده غرورم از بين نره ولي باز كله شقيم گل كرد دوباره راه رفته رو برگشتم و سيني رو برداشتم

 

 

متعجب از كارم به من خير نگاه مي كرد .

 

 

تا امدم دروباز كنم

 

 

همتي - شما كه از اول نمي خواستيد چرا اورديش؟

 

 

چون فكر نمي كردم جواب محبتو اينطوري بدن براي همين ببرم بهتره

 

 

همتي - خانوم چرا انقدر جوش مياريد ممنون بابت زحمتتون

 

 

نمي دونستم بمونم يا برم

 

 

از چار چوب جدا شد و لنگون لنگون انگار روي يه پاش فقط بالا پايين بپره به طرفم امد خداي من باورم نمي شد اون يه پا نداشت

 

 

هوري دلم ريخت نا خوداگاه به اون و پاش نگاه كردم ناباوري در تمام وجودم موج مي زد قادر به حرف زدن نبودم

 

 

دست خودمم بود شايدم مي نشستم به حالش گريه مي كردم (اخه ادم احساساتي بودم اصولا دخترا اخر احساسن )لبخندي زد كه معلومه بود از روي ناچاريه و با تمسخري كه تو صداش بود گفت :

 

 

چيه نكنه ديگه دلتون نمياد سر به سر يه چلاق بزاريد با چشاي كه مطمئنم روبه قرمزي بود بهش خيره شدم

 

 

ديگه نمي تونستم هواي اتاقو تحمل كنم با يه ببخشيد از اتاق خارج شدم

 

 

به اتاقم رسيدم لبه تختم نشستم باورش برام سخت بود از روز اول كه ديده بودمش همه تو خاطرم مرور مي كردم تو اتوبوس با اون عصا

 

 

وقتي رو تخت مي نشست همش پاش راست بود با همون پا رفته بود تو گل سرمو تكون دادم و بين دو تا دستم قرار دادم و به اشكام اجازه خارج شدن دادن

 

 

اصلا نمي دونستم براي چي گريه مي كنم

 

 

يعني دلم براش سوخته بود كه تو جوني پا نداشت يا از اذيت و ازاري كه براش درست كرده بودم

 

 

خودمم نمي دونستم فقط دلم مي خواست گريه كنم و اين بغضو ازاد كنم

 

 

حالا از خودم بي زار بودم چطور اينكارو كرده بود

 

 

سعي كردم به خود مسلط باشم ابي به صورتم زدم هنوز بقيه نيومده بودن و تا شب راه درازي باقي مونده بود.

 

 

كنار پنجره رفتم و به اسمون خدا كه زيرش فرشي به رنگ ابي گسترده بود خيره شدم نا خود آگاه ارامش خاصي تمام وجودمو فرا گرفت.

 

 

به طرف ميز برگشتم و لپ تاپمو باز كردم و شروع كردم به كار روي نقشه ها هنوز ته مونده اشكام رو صورتم مي لغزيدن و به خودشون اجازه پيش روي مي دادن دست از كار كشيدم به صندلي تكيه دادم و سرمو بالا اوردم چشمامو بستم .

 

 

حالا بايد چطوري باهاش برخورد كنم .

 

 

افكار گيج كننده اي تو ذهن رژه مي رفتن بايد خودمو به بي خيالي مي زدم و به هيچي فكر نمي كردم

 

 

وقتي به خودم امدم ساعت 9 شده بود با صداهايي كه از پايين مي امد معلوم ميشد همه امدن

 

 

اماده شدم و پايين رفتم همه در حال بحث و چايي خوردن بودن همتي هم بينشون بود

 

 

انگار نه انگار اتفاقي افتاده باشه از همه بيشتر حرف مي زد و گاهي هم بين حرفاش شوخي مي كرد تا من رفتم و به همه سلام كردم بقيه هم بهم سلام كردن و تعارف به نشستنم كردن

 

 

هركسي حرفي مي زد تصميم گرفته بودم ديگه به چيزي فكر نكنم مگه چه اتفاقي افتاده بود اونم يه ادم بود مثل همه ي ادماي ديگه پس بهتر بود مثل سابق رفتار كنم

 

 

كه اونم معذب نباشه

 

 

شب بدون هيچ اتفاقي گذشت صبح زود با اولين نور خورشيد كه وارد اتاقم شد از خواب دست كشيدم هواي نم دار، صداي موج دريا و پرندها ادمو تحريك مي كرد كه تو فضاي بيرون قرار بگيره

 

 

از اتاق زدم بيرون و روي تراس به اين ابي بي پايان نگاه كردمحس خوشايندي داشتم دستامو از هم باز كردم و كش و قوسي به بدنم دادم

 

 

انگار همه خواب بودن خواستم بر

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط Sharif در 13:48 | |